خلاصه :
رضا و دوستش منصور به کیفقاپی مشغولند. رضا ازطریق مادرش متوجه میشه که دختر صاحبکارش، بهنام الهام، که فردی پولدار است، نذر کرده که با یک جانباز ازدواج کنه. به همین دلیل، رضا که در تصادف پای خودش رو از دست داده، تصمیم میگیره به دختر نزدیک بشه تا باهاش ازدواج کنه. رضا وارد آسایشگاه جانبازان میشه که الهام، مدیر آن جاست و...